با حرف هایی ظاهراً از عشق لبریز
آمد فریبم داد در شامی شرر خیز
دلواپسی های خودش را پاک میکرد
از فصل گل بیزار شد قانع به پاییز
تا خون جلوی چشم هایم را بگیرد
یک شب تمام هستی ام را خواند ناچیز
می خواست تا دنیای من وارونه گردد
هر روز با پیک امیدم شد گلاویز
قلب مرا بازیچه ی دست خودش کرد
زخم زبانش زد به جانم شعله یک ریز
با این همه دل را گرفتار خودش کرد
با یاد او دنیا برایم شد دل انگیز
آخر به دنیای قشنگم پشت پا زد
کوه غمی را بر حسابم کرد واریز
غزل ها (صفحه 56) از کتاب عمو